شهر منحرفی پارت 10

💗Helia❤ · 20:59 1402/05/15

اینم بجای این چند روز که دیر میزاشتم امروز چند تا میزارم

اومدیم با پارت بعد بپر ادامه
⋅•⋅⊰∙∘☽༓☾∘∙⊱⋅•⋅
♫♪.ılılıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅●̲̅̅|llılılı.♫♪
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶
مرینت خیلی خورده بود برای همین حالش خوش نبود ساعت 1 شب بود البته تعجب نکنید من همیشه ساعت 2 میخوابم الان که رفتم باید کارای شهرداریم رو انجام بدم راستش فکر میکردم از این کار استفا بدم و برگردم شرکت و مرینت رو هم به عنوان منشی استخدام کنم برای همین فردا صبح میرم استفا بدم من دیگه نمیخوام شهردار باشم

#مرینت 
فردا صبح که شد سرم گیج میرفت دیدم ادرین نیست که یهو یکی از در اومد و 
آ:وسایلت رو جمع کن من دیگه شهردار نیستم بر میگردیم خونه
م:چییییی تو چیکار کردی
آ:فعلا وسایلت رو جمع کن میریم خونه تو
م:باشه
وسایلمو جمع کردم تو راه که بودیم
م:چرا استفا دادی؟ 
آ:چون خسته شدم دیگه
م:اصلا قانع نشدم 
آ:میدونم
م:حالا کی شهردار میشه؟ 
آ:فیلیکس 
م:چییی؟ 
آ:وایسا حرفمو بگم نگا من به شرطی کنار کشیدم که قوانین که من گذاشتم رو برنداره یا از قوانین قبلیو برداره و یا جدید بزاره
م:بعد فکر میکنی اونم عمل میکنه
آ:هنوز مونده من تهدیدش کردم اگه اینکارو نکنه من به تموم کل مردم میگم چیکار کرده
م:😐

#آدرین 
رفتم دوباره شرکت و مرینت و استخدام کردم و وقتی به مادر و پدرم گفتم 
ام:پسرم ما به تصمیمت احترام میزاریم ولی
آ:ولی چی؟ 
گ:پسرم مرینت رو هم باید در نظر بگیری اون الان مادرش خیلی سختی میکشه و خودش الان فقط تو و مارو داره
آ:میدونم ولی من از اون زندگی خسته شدم

#مرینت 
من واساده بودم و به حرفاشون قایمکی گوش میدادم که وقتی گابریل گفت مادرش برام خیلی سوال شد
مگه مادرم نمرده؟ یعنی زندس؟ اگر زندگی سختی داره چرا کمکش نمیکنن؟ مادرم کجاس؟ که ناخوداگاه دستگیره رو گرفتم و بازش کردم و تمام سوال های توی ذهنم رو ازشون پرسیدم
گ:مرینت اروم باشه بله مادرت زندس 
م:چرا کمکش نمیکنید اگر زندگی سختی داره؟ 
ام:چون مشکلش مالی نیست بیماری داره که ماهم کاری ازمون ساخته نیست الان منتظر دکتری هستیم که بیاد و درمانش کنه
م:خب برین پیش دکتر دیگه بعدشم دکترش کجاس
گ:خب راستش دکتره رفته خارج و تا 2 هفته دیگه نمیاد 
م:چند وقته ازم پنهونش میکنین
ام:خب........ 
م:خب؟ 
آ:مرینت بسه( با داد)
م:اما ادرین
آ:مرینت بیا توی اتاقم و هیچ بحثی نکن
رفتیم داخل اتاق
م:ادرین من باید بدونم.... 
آ:مرینت مادر تو یک بیماری داره که فقط این شخص میتونه درمانش کنه و الان نیست همین بیخیال شو
م:مادرم الان کجاس
آ:اینو منم نمیدونم
م:پس کی میدونه؟ 
آ:هیچکی
م:پس چجوری باهاش حرف میزنین
آ:نامه
هق هق کردم و شروع کردم به اشک ریختن که ادرین اومد بغلم کرد
.......