شروعی دوباره پارت 1

💗Helia❤ · 18:27 1402/05/16

این ادامه رمان شهر منحرفی هست پس بخونیدش

خب بچه ها این ادامه شهر منحرفی هست بپر ادامه
**✿❀○❀✿**
➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶
●◉◎◈◎◉●
⋅•⋅⊰∙∘☽༓☾∘∙⊱⋅•⋅
د:نگران نباشید این فقط یک احتمال هست 
آ:احتمالش چقدره؟ 
د:70%
آ:😳
د:ولی نگران نباشید تا یک هفته دیگه مرخص میشه ما از این بد تر هم داشتیم
آ:ممنون 
رفتم خونه و 
ام:چی شد حالش خوبه؟ 
آ:میگن اره ولی به احتمال 70% فراموشی میگیره
گ:چیییی؟؟؟؟ 😳😳😳
آ:میدونم😭😭😭میگن تا یک هفته دیگه مرخص میشه
ام:باش تو میری پیشش؟ 
آ:اره اومدم اینجا چند تا وسیله بردارم
گ:باش برو و مراقبش باش
رفتم داخل و گوشی مرینت و چند تا وسیله از خودش برداشتم که اگر فراموشی داشت نشونش بدم تا شاید چیزی یادش بیاد رفتم بیمارستان رفتم داخل اتاق مرینت و روی صندلی نشستم اینقدر خسته بودم که خوابم برد

یک هفته بعد
# مرینت
بیدار شدم دیدم یکی کنارم نشسته ولی اصلا چرا من توی بیمارستانم این کیه من کیم؟ کلی سوال داشتم که یهو
آ:بیدار شدی بالاخره من یک هفته هست منتظرم بیدار شی خیلی دلم برات تنگ شده بود مرینت😭😭

#آدرین 
وقتی بیدار شد بهت زده به همه جا خیره بود 
م:تو کی هستی؟ من کی هستم؟ 
آ:میدونستم قرار اینجوری باشه اسم تو مرینت و من دوست پسرت یا نامزدت ادرین هستم 
م:چی من نامزد دارم؟ 
آ:اره حالا این گوشی رو یادته؟ 📱
م:راستش خب نه
که یهو دیدم

#مرینت 
یهو سرم تیر کشید 
آ:چیشد؟ 
م:یک چیزایی داره یادم میاد اره تورو و اون گوشی امیلی و گابریل رو یادم اومد

(نویسنده:تو که همه چی یادت اومد😂😂)

ناخوداگاه پریدم بغلش و ادرین رو به یاد اوردم
م:ادرین چی شد من چرا اینجام
آ:وقتی زلزله میومد گلدون 9ورد تو سرت و تو بیهوش شدی و الان فراموشی داری 
م:اره چون هیچی یادم نیست من فقط تورو و مادر و پدرت رو یادمه
آ:بزودی خوب میشی الان باید بریم خونه
م:باشه😊

#آدرین 
تو راه خونه بودیم و رسیدیم خونه
آ:بفرمایید
م:سلام امیلی سلام گابریل

(نویسنده:اینجا مرینت اینقدر خوشحال که اونارو میبینه و میپره بغلشون چون اونا مثل پدر و مادر اون بودن)

ام:سلام عزیزم خوبی؟ 
گ:حالت خوبه؟ 
م:اره ولی فراموشی دارم و هیچی بغیر از شما ها  یادم نیست😞
ام:عیب نداره 😉
گ:اره بابا زود یادت میاد دوباره
.........

 

 

عه تموم شد بای تا پارت بعد 👋🏻👋🏻👋🏻
راستی اگر نظری دارین که که تو رمان ازش استفاده کنم حتما بگین❤️